.: دنیای دانستنی ها :.

دانستنیهای کاربردی روز

.: دنیای دانستنی ها :.

دانستنیهای کاربردی روز

نابرده رنج گنج میسر نمی شود

مهر سال 1383
تحویلدار شعبه دانشگاه آزاد بودم، از اون روزای خفن ثبت نام بود، انبوهی از دانشجوها پشت باجم ایستاده بودن و یکی در میان یه بغل پول همراه داشتن که میخواستن واریز کنن. اون موقع حسابای دانشگاه سیبایی نشده بود و اسناد آ و ب میخورد. نوبت جوانک لاغر اندامی که موهای ژولیده و صورت تنیده ای داشت که مشتی پول درهم و برهم گذاشته بود جلوش. وقتی به صورتش نگاه کردم کلی اخم و چین و چروک توی صورتش بود.
دست راستمو به سمتش بردم تا پول و فیش رو بگیرم ناخودگاه دستامو با حالت سلام دادن فشرد و با صدای نحیف و گرفته ش گفت سلام!
با حالت شیطنت در حالی که دستم توی دستش بود همزمان روی صندلیم نیم خیز شدم یه خورده کشیدمش سمت خودم و آروم تو صورتش گفتم: «اخموخان اگه نخندی کارت انجام نمیشه ها» جوانک خنده ای کرد وگفت: «خسته نباشید».
مدتی گذشت و جوانک با همان پیراهن مندرس و شلوار رنگ و رو رفته ای که داشت سر هر ماه میومد تا قسط صندوق رفاهشو بده. از همون درب شعبه که وارد میشد با نگاه دنبال من می گشت و می ایستاد توی صف باجه من و از وقتی چشمش به من می افتاد نیشش باز میشد.

شهریور سال 1384
پسرک که چند وقتی بود خبری ازش نبود اومد توی شعبه در حالی که یه شاخه گل دستش بود. پیش خودم گفتم چه خبره امروز. همکار جفتیم گفت رفیقتونم که گل هدیه گرفته. یحتمل لاو ترکونده. زیر چشمی نگاش کردم. به همکارم گفتم زیادی بهش توجه نکن توقعش میشه خارج از نوبت ردش کنم. مثل همیشه ایستاد آخر صف باجم که خلوت بود و همینجوری نگام کرد و هر موقع نگاش کردم دیدم طبق معمول نیشش بازه. نوبتش که شد شاخه گل رو به سمت من دراز کرد و گفت:«آقای بانکی روزت مبارک»
من که شوکه شده بودم گفتم مگه ما هم روز داریم؟ شونه هاشو بالاداد و گفت اختیار دارید هفته بانکداری مگه نیست؟ گفتم آره راست میگی ها. شاخه گل ازش گرفتم تشکر کردم و از خلوتی شعبه استفاده کردم و دعوتش کردم توی محوطه کارکنان.
با هم نشستیم روی مبل کنار میز معاون و دو تا چای اوردم با هم خوردیم. تقریباً یه ربع با هاش صحبت کردم. بوی اسپری« هاواک»  میداد. وقتی ازش پرسیدم چند وقتی ازت خبری نبود؟ انگار کیسه غصه هاش ترکید.
از مادر بیمارش گفت و کار سختش و گذران سخت زندگی و نداشتن بیمه.
از فقدان بازار کار برای رشته اش گلایه کرد و گفت تو این وضعیتش هزینه بیخودی برای رشته مهندسی محیط زیست میکنه در حالیکه سنش از استخدام دولتی هم گذشته.
یاد حرفای دانشجو ها افتادم که موقع سر صف  باجه ایستادن کرکری واسه هم میخوندند. خواستم یه توصیه همچین قلمبه بهش بگم. ناخودآگاه بهش گفتم: «هر رشته ای رو میخونی اگه اینگلیسیو فول بشی موفق میشی، الان زبان نیاز بازاره». گفت: ای بابا تو همینشم موندیم.
رفت و تا در شعبه بدرقش کردم.
یادم افتاد که کار بانکی نداشت و فاصله درب دانشگاه تا شعبه که خیلی زیاد بود رو اومده بود تا شاخه گل رو بهم بده اونم تازه ایستاد سر صف. پیش خودم شرمنده شدم راستش خیلی دلم براش سوخت. از ته دلم از خدا خواستم تا کمکش کنه.
چند روز بعد از اون شعبه جابجا شدم و دیگه ندیدمش.
آبان 1389
توی فرودگاه پشت کانتر ایستاده بودم تا کارت پرواز بگیرم. طبق معمول با نگاهم توی محوطه انتظار چرخی زدوم شاید آشنایی؛ کس و کاری، دوستی پیدا کنم تا گذران وقت بکنم که گرمی دستی رو روی کتفم حس کردم. برگشتم دیدم یه آقایی تپل مپل با کت و شلوار تر و تمیز و ریش به اصطلاح پرفسوری ایستاده توی چشمام نگاه میکنه گفت چطوری آقای بانکی. نشناختمش اما حس کردم یه جایی دیدمش گفت: بانک دانشگاه!  بیادش اوردم همان پسرک بود. چقد تغییر کرده بود.
نشستیم و با هم صحبت کردیم. گفت که اون توصیه شما مثل بمب توی وجودم ترکید. به زیانکده رفتم و شروع به یادگیری زبان کردم. بلافاصله بعد از لیسانس، فوق قبول شدم و با سفارش یکی از اساتید زبانم توی یه شرکت خارجی که نیاز به مهندس محیط زیستی که مسلط به زبان باشه داشت با حقوق عالی استخدام شدم و بعدشم سفرای خارجی و قبولی توی آزمون دکتری و الانم دانشجوی دکتری هستم و عضو هیات علمی.
کلی ازم تشکر کرد و گفت وضعیت الان من به خاطر توصیه ای بود که شما به من کردید. بهش گفتم : نابرده رنج گنج میسر نمی شود
نظرات 10 + ارسال نظر
[ بدون نام ] پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:42 ب.ظ

چقد رمانتیک. آخیش چه پایان دل انگیزی.آفرین آفرین

[ بدون نام ] جمعه 24 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:59 ب.ظ

والا ما که بالای سر کارمند بانک میریم چیزی جز اخم و جدیت چیزی نمبینیم.
اگه میشه آدرس بانکتونو بدین شاید برکت ملاقات و یه چای داغ قند پهلوی شما نصیب ما هم شد و از مواعظتون کمال اعجازو میبردیم شاید گره ای از این زندگی نابسامان یک جوان دیگر باز میشد؟

[ بدون نام ] جمعه 24 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ب.ظ

توی داستان یه نکته جالب بود اونم اینه که کارمند بانک خارج از نوبت رد کردن دوستش رو بد میدونه
قابل توجه همکاران ایشون در شعب بانک ها

[ بدون نام ] شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:33 ق.ظ

چشم بصیرت میخواد ببینی کارمندای بانک چقد انسانهای خوشقلب و مهربونی هستن

بانو شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:35 ق.ظ

چیزی نگم بهتره

نویسنده داستان شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:11 ب.ظ

قابل توجه اونایی که باور ندارن باید بگم که تازه یه روز یه خانمی رو که جلو شعبه مون ماشین زد و در رفت به بیمارستان رسوندیم و وقتی احساس فرشته بودن داشتیم در حالی که توی بیمارستان منتظر بودیم خانوادشون بیان تا ازمون قدردانی بشه با کمال ناباوری دیدیم اخوی خانم مصدوم کسی بوده که چند روز قبل توی خیابون پشتی شعبه با خودرو معاون شعبه تصادف کرده و وقتی آقای معاون شعبه پیاده میشن تا میزان خسارت رو ارزیابی کنن این جوانک بی ... گاز میده و در میره ....
پسره بی خبر از همه جا که به سفارش پدرش زودتر اومده بو د تا به داد خواهرش برسه مات و مبهوت ایستاده بود معاون شعبه رو نگاه میکرد.
بیچاره معاون شعبه که با تردید آقا پسر متصادم متواری رو ورانداز میکرد و داشت فکر میکرد ایشون رو کجا دیده که جوانک با صدای لرزان سلامی کرد و آقای معاون رو بغل کرد و گفت آقا مارو حلال کن بخدا اولین بار بود تصادف میکردم. بخدا جاخورده بودم . آخه گواهینامه مو گم کردم و .....

خلاصه ما که کلی خندیدم و البته آقای معاون هم جیگرش خنک شده بود و به ضارب متواریو دست یازیده بود.

وقت یداشتیم برمیگشتیم خونه یاد این بیت شعر معروف افتادم که میگه:

تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهت باز

پونه یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:24 ب.ظ

باید نظر بدم ؟حوصله ندارم ولی خوشم اومد

[ بدون نام ] دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:21 ق.ظ

سورپرایز پشت سورپرایز
واو

بیشتر هم میشه!

[ بدون نام ] دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:58 ب.ظ

این جور که دارین جلو میرین احتمالن در آینده ای نچندان دیر کلی خبرنگار پشت در خونتون میشینن تا مصاحبه ای با هاتون داشته باشن
نه ؟

فاطی جون دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 ب.ظ

داستانه خیلی تاثیر گذار بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد