از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای ؟
پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و
هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!
جبران خلیل جبران
مترسک ساختم ! تا پاسبان خرمنم باشد
نه اینکه شانه هایش تکیه گاه دشمنم باشد!
لباسم را تنش کردم کلاهم را به او دادم
که شاید قدر دان زحمت گاو آهنم باشد
گمان حتی نکردم شاید آن اهریمن بدخو
به من نزدیکتر از دکمه ی پیراهنم باشد!
خودم کردم ! که بردوشش کلاغی دیدم و رفتم !
که ترسیدم گناهش تا ابد بر گردنم باشد
ندانستم که بار این گناه آسانتر است از آن
که عمری لکه ی این ننگ نقش دامنم باشد!
مترسک ساختم ! در دردسر افتاده ام اما
گمانم چاره اش دست اجاق روشنم باشد
از مترسک گفتی جانم اتش گرفت
دلم سوخت
اخه این موجود بیچاره چه گناهی کرده که اینقد بهش کنایه میزنن
مگه آفریده نشده تا بترساند دشمنان مزرعه را
مگه به کهنه لباسهای دور انداختی ما قناعت نداره بیچاره
مگه با عشق و علاقه و با وفایی که داره وقتی ما بر سر مزرعه مان نیستیم و آسوده بر خواب غلتیده ایم او نیست که مواظب حاصل زحمات ماست؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عاشق کتاباشم همه رو خوندم باسوز مینویسه